از اسمون سیل میبارهـ
تمام چادرم خیس ابه حتا مانتو و شال و شلوارم
بعد خوشحال فیلم میگیرم و مسخره بازی تو خیابون
با نیش باز ب ساجده میگم
از لذتش هیچی کم نشد نه؟
داشتم فکر میکردم
خانواده اونجاس که وقتی مشکلی برای یکی پیش میاد
همه دور هم جمع میشیم
من در سوئیتو که تا الان باز بود میبندم
و باهم دست به دست هم میدیم ک حل کنیم مشکلو
حتا اگ ناراحت باشیم و عصبی
یه سوژه پیدا میکنیم که بخندیم
بابا دراز کشیده بود و دستشو باز کرده بود
خودمو تو بغلش جا کردم،سرمو گذاشتم رو بازوشو و خوابیدم
ازون خوابا ک بعد مدتها بیخوابی اروم میگیری
یا مثلا از خواب بیدار شده بودم کل بدنم گرفته بود
رفتم جلو بابا نشستم مشت و مال میده حسابی،
همینطور ک چشام بسته اس،میگم حالا باید برم برا سانس دوم خواب چون دیشب بدنم گرفته بود هیچی نفهمیدم اصا
تو راه نماز ساجده میگه جمعه نیست کع؟
میگم نه چهارشنبه اس،میگه خداروشکر
به مامان اشاره میکنم چیو خداروشکر
میوفته دنبالم و تهش یه پس گردنی
-خدایی چهارشنبه ها رعایت لازمه،اما نمیشه اذیتش نکرد-
داریم اسم فامیل بازی میکنیم،
من تک،ساجده و مهدی با هم،از عمو میپرسم فندق میوه اس عاخه؟
عمو میخنده که منو تو دو راهی نذار،
بعد میگه هرچند شما دو نفرید اما این ادم خطرناکیه
میخندم ک باز در حق ما بچه های دوم اجحاف کردید
بابا پیشونی عاطفه رو میبوسه،رو به ساجده با صدای بچگونه میگم
میبینی فقد عاطفه رو بوس میکنه:/
میگه:حسوووود خوبه امروز بوست کرد
ولی من نمیگم ک به جانا حسودی نمیشه کرد
ازم میپرسه خبریه؟میخندم و میگه از خنده هات معلومه هست
جانا همونه ک از خنده هات میفهمه حرفاتو
اینکه جانا رو بغل می گیرم و رفع دلتنگی
بجز قشنگی نیست اینروزا
خدایا یه حال قشنگ ،
یه یهویی ناب بفرست برا همه
درباره این سایت