داشتم فکر میکردم چقدر این روزا معلقم،
مثل مسافری ک از شهرش جدا شده بی مقصد و تو جاده اس
به اینکه چقدر دلم برای روزای "وبلاگی" بودنم تنگ شده
که پست آزاد رو دیدم.پیرو این پست.
+از کی وبلاگی شدم؟
یادمه قبلنا "جانا" میگفت وبلاگ بزنم نوشته هامو بذارم
اما نمیزدم!
خیلی سال پیشا بیرون بودیم
من داشتم نوشته هامو ،
از تیکه کاغذایی ک تو کلاس سیاه کرده بودم
به دفترم منتقل میکردم که عمه ی مرحومم گفت:
صالحه چرا وب نمیزنی؟
منم رفتم وبلاگ زدم!
قشنگترین روزای وبلاگ نویسیم
تو میهن بلاگ بود ک صرفا نوشته هامو میذاشتم:)
تک تک ادمایی ک رفت و امد میکردن و لطف داشتن
برام عزیز بودن و هستن!
حتا دلم برا یه سریاشون خیلی تنگ میشه!
راستش این پست برا خودم بیشتر از همه تلنگره
که بیشتر بنویسم!
که فاصله نگیرم از وبلاگ نویسی.
فک میکنم
ما غریبه هایی هستیم که از خیلی اشنا ها بهم نزدیکتریم!
یوقتایی حرف همو بهتر میفهمیم
حداقل همه به نوشتن خو داریم:)
-وی احساساتی شده از اینک عضو این خانواده اس-
خیلی برام سخته بین نوشته هام یکی رو انتخاب کنم
چون هرکدوم دنیا دنیا حس پشت خودشون دارن
اینجا یه روزنه است که احساسات منو نشدن میده،
نمیتونم بخشی ازش رو جدا کنم.
+پاییز،
مهنازـ
شماهم بگید:)
پ.ن:میدونم خیلی شبیه اونچیزی ک چالش میخواست نشد،اما فک میکنم چیزی شد ک دلم میخواست:)
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت